سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"هو الحق"

نیمه شب بود و من از خواب تهی...

قلمم خشک شد و ذهن من آوار شد و دل من خون که چرا ای شه خوبان بنگارم به صلاحی و سلاحی؟؟!

و چرا بهر ثوابی بکشانم سرکی بر سر دیوار دلی تا که بدانم که ندانم غمی از دولت هجران زمان بر دل او تاخته است؟؟!

یا که به او باخته است؟!

و چرا ذوق کنم،زاق کنم،بر دلم آفاق کنم،که نگاری به سر کوی تو آورده پیامی و خطابی که فلانی

دگر افسوس بس است

شب و فانوس بس است

غم محسوس بس است

به سر آمد شب و امروز بس است!!

اگر امشب به تو ای دوست خطابه ننویسم که چرا من،من دیروز نیم،با خودم امروز نیم،شمع دل افروز نیم،جمله جگر سوز نیم؟!

و چرا دست من از غیب تهی،تور من از صید تهی،قلب من از قید تهی ست؟؟!

به که گویم که مرا اهل دلی نیست که نیست،جام می ای نیست که نیست

سر سوزن خنکایی که از آن شوق بهاری و صنایی شود ادراک نمود،به درون زخم جنون پاک نمود نیست که نیست!!

به که گویم که من از عشق به هر دیده بدیدم و به جانش بخریدم،و به هر دفعه که آمد به سرم جرح گهربار از آنش بچشیدم

ولی افسوس که سوسو کند اینبار،همان آتش خون بار،وخبر میدهد از آنکه دگر عاشق و آن عشق شرر بار

وجودش به جهان نیست که نیست!!

سخنش،مهر رخش،عمر گرانش به جهان نیست که نیست!!

ولی امشب به تو گفتم که اگر یاد کنم،لطف تو ادراک کنم،به سر وعده گهی،ناخنکی شکر تو ابراز کنم

نشود آنچه که می پندارم!!!

تو که از خوب فراتر بودی،با من از باب صداقت بودی،همه شب با من بی دل به صراحت بودی

پس چرا هیچ نگویی؟؟؟

که چه کس بود که از مهر تو دلگیر نشد؟!

که چه کس بود که از عشق تو دلسیر نشد؟!

و چرا مثل تو ره گیر نشد؟؟!

و چرا باب گشود و پا به رسوایی نمود و از سر سفره ی پر مهر تو دستانش کشید و گم شد و پیدا نشد؟؟!!

تو چرا هیچ نگویی؟؟

تو چرا هیچ نگویی...؟؟

شاید آن بغض جلودارت شده ست،یا که شاید پرده ای حایل شده ست!!

قلمم خشک نشو...بهر خدا قصه ای چون مشک نشو!

خواهشم از تو چنین است روان تر بنگار،سخنی کز سر صدق است جوان تر بنگار!!

قلمم خشک نشو

زمانش نرسیده که چنین نامتوازن بنگاری....!!

قلمم...


نوشته شده در شنبه 91/2/23ساعت 5:31 عصر توسط محسن آبیار نظرات ( ) |


 Design By : Pichak